سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بوی پیراهن یوسف

میهمان کربلا

 

بسم رب الحسین...

کاروان آهسته آهسته می امد و رسید به بیابانی نزدیک به فرات...

وحسین قدم بر زمین گذاشت...

اینجا همان نینوا بود سرزمین عشاق...

همانجا که وصفش را از جدش پیامبر و مادرش زهرا بسیار شنیده بود...

روی این زمین خشک قرار بر این بود اسماعیل ها قربانی شوند...

شیاطین بسیار بودند و برای سنگ انداختن نفرات کم...

هفتادو دو گل بود و خورشید میان آنها چه زیبا می درخشید..

اینجا نینوا بود همان کربلا....

عباس بود و قاسم بود و علی اکبر بودو .... همه بودند.

طفل شیر خواره حسین در اغوش مادر بود و هنوز کربلا کرب بلا نبود...

تا عاشورا چیزی نمانده بود...

آب که بسته شد تازه عاشورا معنا گرفت...

چندی نبود که اتراق کرده بودند.....

بیست روزی از مهر می گذشت. هنوز افتاب داغی تابستانش را داشت...

بچه ها غریبانه گاه چشم به پدر می دوختند و گاه به عمو....

سکوت بود که حاکم شده بود به خیمه ها...

گاه به گاه صدای نوزادی از میان یکی از خیمه ها بلند می شد و کودکان با همان ناله همو نوا می شدند... آب...

عباس می دید و در خود می شکست...

چه سخت است عاشق باشی و معوشق را در رنج بینی... مرگ را با جان و دل می پذیری اما عذاب معشوق را هرگز

طاقت نیاورد... عاشورا بود که سکوت سنگین را شکست.

اجازه خواست از مولایش تا مشک بر دوش کشد و خنده کودکان حسین را باری دیگر ببیند ...

حسین می دانست دیگر برادر را نخواهد دید...

عباس باید می رفت... تقدیرش چنین رقم خورده بود....

حسین بغض سنگینش را فرو خورد...

 پدر را یادش آمد...

همان روز که آتش جلوی در چوبی زبانه می کشید...

علی بغضش را فرو خورد...

زهرا داشت پشت در می سوخت...

به سکوت و طاعت علی دین محقق می یافت

زهرا نقش بر زمین شد...

محسن شش ماهه اش فدای مادر...

عباس باید می رفت و رفت...

و حسین به تماشای رفتن برادر ایستاد...

مثل همان روز که ریسمان بر گردن پدر انداخته بودند و به سمت مسجد می کشید و حسین داشت نگاهشان می کرد...

عباس رفت و نه اب امد و نه عباس..

به جای اب بازوانی بود که قطع شد و سری که از فرق شکافته شد و چشمانی که میزبان تیرهای دشمن شد...

عباس بود و دامن پر مهر حسین و لبهای که به سختی به شوق دیدار برادر حسین را  یا اخی خطاب کرد...

ابراهیم از جا بر خیز و نگاه برگردان به سمت کربلا...

اینجا به صلاخه می کشند حسین و یاران حسین را...

اینجا به قربانی بودن اکتفا نمی کنند...

شمشیرها و تیرها به سمهای زهراگین الوده اند....

از گلوی طفل شش ماهه گرفته تا چشمان عباس و قلب مهربان حسین...

اینجاست قربانگاه ابراهیم...

اینجا اسماعیل ها قربانی می شوند...

کودک و پیر و جوان....

اسمانی ها امشب به میهمانی ستاره ها می آیند...

وعشق در این وادی بیابانی به زیباترین تفسیرها می نشیند...

یکی عباس..

یکی اکبر ...

یکی قاسم...

یکی اصغر...

و در اخر حسین و ذوالجناح و سرتاسر همه دشمن...

کیست مرا یاری دهد....

تمام تنش خون و درد و زخم و درونش پراز غم و درد و رنج

گودال است و حسین است

آنطرفتر نگاه پرالتماس زینب..

و می اید کسی نزدیکتر...

برق شمشیر را می بیند از همان دور زینب...

و دست و پا زدن حسین زینب را می برد به کوفه و مدینه...فرق شکافته و پهلوی شکسته و جیگر پاره برادر...

باید صبور بود...

بارها شنیده بود از مادر...

چشم می دوزد به اسمان...

دختر علی است...

کوه استقامت است و اسطوره صبر...

و عاشورا عاشورا می شود وقتی سر حسین از تن جدا و خیمه ها به اتش کشیده می شود

آفتاب طاقت دیدن این همه غم را در خود نمی بیند...

پناه می برد پشت کوههای سنگین و خورشیدی دیگر در دل آسمان می نشیند....

بوی دود می آید و خاکستر...

و صدای فریاد...

تازیانه هاست که محکم بر تن کودکان می نشیند...

میهمانی تمام شد...

وقت رفتن است...

چندان فرقی با قبل نکرده...

وقتی امدند سر به تن داشتند و حالا که می روند سر به سر نیزه...

وقتی آمدند تن هایشان سالم بود و حالا که می روند تکه تکه روی همان خاکهای داغ جا می ماندند...

میهمانی تمام شد...

 

 

 

میهمان کربلا

 

 




ارسال در تاریخ جمعه 93 آبان 16 توسط لیلا اسلامی گویا
مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
.:
By Ashoora.ir & Blog Skin :.
قالب وبلاگ